اخطار
باسلام. همینجا عرض کنم خانومهای باردار و خانومهایی که تنها هستن و یا میترسن به هردلیل این تاپیک رو نخونن، اگر باوجود این اخطار بازم نتونستید از قوه تعقل و اختیارتون بهره ببرید و خوندید و بعد خواستید نفرین کنید بدونید که شامل حال من نمیشه
تسخیرِ قاسم........ بعدِ سلام و احوال پرسی ،دعوتم میکنه داخلِ خونه ،از بدوِ ورود ،سنگینیِ خونه منو گرفت ،چند ثانیه ای مات و مبهوت خیره شدم به دیوار ،جای کشیده شدن ِ ناخن روی دیوار به وضوح مشخص بود،دورتادورِ اتاق .با چشمانم ردِ اثرِ ناخنهارو دنبال کردم تا به درِ چوبیِ تیره ی اتاقِ بغلی رسید ،دروغ نگفته باشم که یه کم ترس برم داشته بود ،روبه حاج عباس کردم و پرسیدم: حاجی ردِ ناخنای روی دیوار کارِ قاسمه؟حاجی در حالی که کلاه نمدیِ روی سرشو برمیداشت تا عرقِ روی موهاشو خشک کنه آه بلندی کشید وگفت: تواین چندماهه انگار ده سال پیرتر شدم ، قاسم عصای دستم بود نمیدونم این بلای خانمان سوز چطور یکباره روی سرم آوار شد منو مادرش روز وشب برامون نمونده شبها من بیدار میمونم و مراقبشم روزها هم مادرش ، البته روزها خیلی آرومه ولی شبها اینقد ناآروم میشه که مجبور میشیم دست وپاشو با طناب ببندیم که سر به بیابون نذاره ،پرسیدم :بیابون؟!!!!!! مادرِ قاسم در حالی که با سینیِ چای وارد میشد گفت:آره مادر بیابون .ازوقتی که اسیرِ از ما بهترون شده شب که میشه مثلِ دیوونه های زنجیری فریاد میکشه و به خودش میپیچه ،چشماش انگار میخواد از حدقه بیرون بزنه ،رگِ گردنش از شدتِ فشاری که به خودش میاره بیرون میزنه،خودشو اینقد میزنه که مجبور میشیم با طناب ببندیمش ،مدام با خودش حرف میزنه ...جیغ میکشه .....ناخن به درودیوار میکشه ..به اینجای حرفش که میرسه بغضش میشکنه و میونِ های های گریه هاش ازم میخواد که اگه کاری از دستم برمیاد براش انجام بدم ،نگاهم به دستهای پینه بسته ی حاج عباس میفته که از شدت ِ استرس محکم بهم میفشاره و نگاهش به گلهای قالیِ رنگ ورو رفته خشک شده ،در حالی که حبه ی قند رو تو دهنم میذاشتم سریع چایِ داغ رو سرکشیدم و گفتم : مادر جان من فقط اینجا هستم که از وضعیتِ قاسم یه گزارش ِ مستند تهیه کنم ،من نه جن گیر هستم و نه دکتر ،شما شرحِ ماجرا رو برای من توضیح بدید از اولین روزی که قاسم دچارِ تحولات ِ خاص شد تا من صدای شما رو روی نوارضبط کنم .شاید اصلا مشکل قاسم ریشه ی روانی داشته باشه اونوقت لازمه که حتما ببریدش پیش روانپزشک واگه ریشه ی ماورایی داشته باشه اونوقته که باید دست به دامانِ جن گیر بشید ولله که از دستِ من کاری ساخته نیست چون نه علمِ پزشکی دارم نه جنبل و جادو ، مادر در حالی که اشکِ گوشه ی چشمانش روبا چادرش پاک میکرد رو به حاج عباس کردو گفت حاجی خودت ماجرا رو برای آقا تعریف کن ،حاجی پاهاشو جابه جا کرد و در حالی که چهارزانو میزد گفت؛قاسم پسرِ ارشدمه که بقیه در