با فامیل جمع میشدیم میرفتیم هرجایی که یه سرسبزی بود
کلی بازی میکردیم با بچه ها موقع نهار که میشد سفره کوچولو مینداختیم برا خودمون آتیش درست میکردیم خودمون غذای خودمونو درست کنیم هنوز که هنوزه با بوی ذغال و آتیش دلم میگیره
آخرش غروب جمعه که میرفتیم خونه غم دنیا آوار میشد سرمون بخاطر امتحان ریاضی فردا که یادمون رفته بود
اما الان چی با همه اون آدما انگار غریبه شدیم کل روز تو خونه شاید یه دوری با ماشین بزنم حوصلم بیاد
چقدر دلم تنگه اون روزاست