دقیقا بعد ۱ سال و یه ماه
من نماز نمیخوندم متاسفانه ولی خدامو دوست داشتم و باهاش حرف میزدم ولی اون همیشه نمازشو توی مسجد میخوند
گفت سر نمازم دعا کردم خدا یه آدم خوب سر راهم بذاره هر بار یه حسی منو میکشونه توی پیجت که بهت پیام بدم باز جلوی خودمو میگرفتم دیگه اخر دلو زدم به دریا گفتم ببینم چی میشه
من اون شبی که پیام داد دلم گرفته بود
گفتم بذار برای اخر اینستا مو چک کنم بعد بخوابم
قبل اینکه برم بیرون یهو نوتیف پیامش اومد بالای صفحه
انقدر شوک شده بودم ک فقط زل زده بودم به دایرکتش و هیچ کاری نمیتونستم بکنم
بعد یه ربع به خودم اومدم جوابشو دادم بلا فاصله سین زد و حرف زدیم
از اقوام دور مامانم بود
گفت به مامانم گفتم برای فلانی برام برو خواستگاری
چند ماهی با هم دوست بودیم
اون هم دردم بود هم درمونم
بودنش باعث میشد اروم باشم ولی در عین حال کنارش آرامش نداشتم
یه آدم پر از تروما و افسرده بود که میخواست من حالشو خوب کنم
در آخر بخاطر اینکه خیال خودمو راحت کنم و بهش اعتماد کنم دوست مجازیم ک از یه شهر دیگه بود رو فرستادم امتحانش کنه
بهم خیانت کرد و بعد اینکه فهمید دستش رو شده حرفایی زد که عین اسید وجودمو سوزوند
و تموم شد همچی!!
اینهمه حرف زدم که بگم هیچیو به زور از خدا نخواین