دوست صمیمی هستیم
راحت حرف میزنه کلا چون صمیمیم
اما هر چی میگم مخالفت میکنه ینی برعکسشو میگه که حرف من اشتباهه
بعد شوخیاش یجورایی غیر مستقیم شخصیتمو نشونه میگیره و من نمیتونم به عنوان شوخی برداشت کنم با اینکه شوخی میکنه بهم برمیخوره اما جلو خودمو میگیرم واقعا نمیتونم شوخی رو یه حرف الکی حساب بگیرم و چون سادم سریع قبول و باور میکنم خب اون واقعا شوخی میکنه اما من بی جنبم
البته تقصیر خودمم هست جلوش از ضعفهام و سوتیام میگم
اما هر چقدر میخوام شخصیت قویمو نشون بدم نمیتونم مغلوب میشم
حالا یه اکیپ سه نفر هستیم و صمیمیم
اونیکی دیگه دوستم وقتی باهم تنهاییم اصلا به من توهین نمیکنه حتی یه ذره اما وقتی سه تایی میشیم خیلی راحت یه شوخی یا بهتر بگم تیکه های گنده ای میندازه که از این تغییرش شکه میشم خب احتمالا جو میگیرتش اونجا
اما واقعا شوخیاشون بیشتر با شخصیتمه و من خیلی بی جنبم
مثلا ساده ترین شوخیشون راجب انرژی زنانه بود که یکی خیلی داره یکی نسبت کم داره من اصلا ندارم
و عدد گزاری کردن که یکی ۸۰ تا داره یکی ۵۰ تا من ۱۰ تا
مگه من انقد داغونم 😕 خب اینم شوخی بود
اما دوستای بدی نیستن فقط احساس میکنم من جلوشون بی شخصیت کردم خودمو و دیگه هر چی سعی میکنم نمیتونم
چس نالم نمیکنم جلوشون فقط یکم بامزه و فانم مثلا وقتی داستانی تعریف میکنم قسمتای فان و سوتیشو جدا میکنم و میگم
میدونم تقصیر خودمه
اما کلا دوستی مگه این نیست جلوشون خودت باشی و راحت باشی 🙂
هعی چی بگم اگه من جلوشون راحت باشم اونم باید راحت باشن و هر چی میخوان بگن
اما من ناراحت میشم
نه از اونا از خودم از اینکه خودمو مستتر کنم و ...
فقط دلم دوستی میخواد که جلوش خودم باشم و از فانتزیام افکارم بگم و مسخرم نکنه چی بگم والا آخه شخصیتمم شخصیت خاصیه
شما بگید غیر بهم زدن دوستی که ایده خوبی نیست چه کنم