اینارو یادگاری مینویسم
میخوام از روزی بگم که گفتن سرطان دارم
من چون لکه بینی داشتم رفتم دکتر و گفتن بقایای بارداری اخیره... رفتم کورتاژ تشخیصی انجام دادم... جوابش دیر اومد منم بعداز 7 ماه پیگیرش شدم
چون حس کردم چیز خاصی نباشه
وقتی جواب پاتولوژیو گرفتم بخاطر فضولیم رفتم از یه پزشک عمومی پرسیدم این چیه اخه من مادرم سرطان داره نگرانم🥲 گفت بله سلول ناشناخته دارید😑
من اصلا شوکه شده بودم برگه ازمایشو که گم کردمو گفتم به کسیم چیزی نمیگم زنگ زدم شوهرم گفتم فشارم پایینه باید برم دختر زنان خودم
با بدبختی خودمو رسوندم دکترم... تو خیابون حدیث کسا میخوندم 🙃 حالم اصلا خوب نبود
دکترم جواب ازمایشمو دید و گفت تکرار کورتاژ انجام میده تا ببینه خوش خیمه یا بدخیم 🥲
اومدم خونه و شوهرم هی سوال پرسید که چیشدو فلان و منم مجبوری گفتم که گفتن سرطان دارم😭
شوهرم خیلی گریه کرد 😔 به باباشو مامانش زنگ زد اونام شوک شده اومدن خونمون😔 حس بدی داشتم... قرآنو برداشتم گفتم خدایا من که بی کسم مادر مریض دارم ولم نکنن اینا😔 حسای بد یواش یواش داشت میومد سراغم
پدر شوهرم گفت دخترم تو برامون دوتا بچه اوردی ما ازت بچه نمیخوایم رحمتو دربیار ما حرفی نداریم
قرار شد بریم همدانو دختر سرطان شناسو ببینیم
دکتر گفت دیر اومدی 7 ماه زیاده اگر سابقه متاستاز دارید ممکنه به مثانه و روده زده باشه شما در پیش سرطان هستید🥲
دکتر حرف میزد ولی من نمیشنیدم صداشو
از گوشه چشمم اشک میومدو من فقط یاد بچه هام بودم