سلام خوشگلا چطورید ؟
بچه ها من یه اکیپ کوهنوردی دارم که به جز کوهنوردی همه اهل کلاسای اشعار سعدی و اینا هستن ، به شدت طبیعت دوست ،کتابخون ، اهل کمک به حیوانات ،کمپین پول جمع کردن و ازادسازی زندانی و اینا و خرید جهیزیه این چیزا هستن ، به شدت به شدت ادمای درست و حسابی هستن
من از همشون کوجیکترم ۲۶ ام بقیه که حالا زن و شوهر هستن یا مثلا با دخترشون با پسرشون میان همه بزرگتر از منن اکثرا هم متاهل
یه اقایی هست تو این اکیپ دفتر چاپ داره ، حدودا ۴۰ سالشه خیلی اقای متشخص و با فرهنگیه ، مجرده و هر سال دوسه تا کشور میره واسه کوهنوردی و صعود
ما پریشب جمع شدیم خونه ش ابگوشت درست کرده بود گفت بیاین و دیگه تا ۱۱ شب کم کم بچه ها جمع کردن رفتن من جلو ماشینم یکی دوبل پارک کرده بود اصلا جا نبود دربیام موندم تا صاحب ماشین بیاد بعد همینجوری صحبت میکردیم خیلی از ایناست که کتابای مختلف و برات تعریف میکنه که خونده و تاریخ و توضیح میده ، از انسانیت میگه ، یهو وسط حرفاش درباره ی من گفتش من برای تو خیلی ارزش قائلم و انقدر برام عزیزی که دوست دارم باهات زندگی کنم
منم گفتم لطف داری و اینا ، جمله ش وایب عاشقونه نداشت ولی بعدش گفتم نکنه منظورش ازدواج بوده؟!