من خیلی واقعا دلم گرفته. تاپیک قبلیم گفتم معظل بزرگ زندگیمو.
عمرم داره میره اما هیچی از روزهای زندگیم نمیفهمم و نفهمیدم انگار توی یک سیاهچال حبسم همیشه تقریبا وضعیت همین بوده کسی درک نمیکنه میدونم. خسته شدم از این اوضاع.
کافیه یه نفر از اقوام نفر، ازدواج کنه یا بمیره و مراسمی بخوام حضور پیدا کنم. مصیبت عالمه برام حتی حرفای روزمره و عادیم هم انگار یادم میره. اینها چیزی نیست کافیه موبایلم یا مخصوصا در خونه به صدا دربیاد، تمام بدنم منقبض میشه. آرزوی مرگ خودمو واقعا دارم اونقدر که که این اختلال زندگیم و نابود کرده هیچ چیزی اینجوری آسیب نزده بهم. من ارشد قبول شدم نرفتم از ترس اینکه روزی باید پایان نامه ارائه بدم، ازدواج نکردم تا این سن خیلی چیزها رو حتی انجام ندادم صرفا از این ترس لعنتی. بجز راهنمایی های غیرحرفه ای اگر کمکی، حرفی دردودلی دارید بگید💔