عزیزم تاپیکتو خوندم ... گذشته ها گذشته پبشنهادم به این هست که بهش فکر نکنی ... باید ابروشو همونجا میبردی که رد شدی ... حالا که این اتفاق افتاده باید سعی کنی روی اعتماد به نفست کار کنی ... باید دنبال راه حلی باشی تا خودتو تغییر بدی ... از اون اتفاق باید خشم بسازی تا خودتو تغییر بدی ... نمیدونم منطورمو میرسونم یا نه
وقتی داخل آمبولانس بود با دستای سرد و پیله بسته دست های عروسش را محکم گرفت و گفت من میدونم اگر برم دیگه برنمیگردم .. تو هم بیا تنهام نذار ...عروس گفت مادر این حرفو نزن حالت خوب میشه و زود برمیگردی ... فشارش بالازده بود ..وقتی بیمارستان بستری شد .. مدام سراغ مریم عروسش را میگرفت 💔..اما عروس خیلی دور بود ..سه روز وضعیتش ثابت بود اما در نهایت دنیا رو ترک کرد ...دوست خوبم میشه برای مادربزرگم فاتحه بفرستی ...
بخدا ،سعی میکنم ولی نمیتونم . گفتم برگردم با کیف بزنمش اخه چیکار کنم .
حتما شوکه شدی... حق داری ... بنظرم فکر کردن بهش جز اعصاب خوردگی چیزی گیرت نمیاد
وقتی داخل آمبولانس بود با دستای سرد و پیله بسته دست های عروسش را محکم گرفت و گفت من میدونم اگر برم دیگه برنمیگردم .. تو هم بیا تنهام نذار ...عروس گفت مادر این حرفو نزن حالت خوب میشه و زود برمیگردی ... فشارش بالازده بود ..وقتی بیمارستان بستری شد .. مدام سراغ مریم عروسش را میگرفت 💔..اما عروس خیلی دور بود ..سه روز وضعیتش ثابت بود اما در نهایت دنیا رو ترک کرد ...دوست خوبم میشه برای مادربزرگم فاتحه بفرستی ...