امروز تا ظهر خواب بودم بیدار شدم دیدم گوشیم زنگ می خوره جواب دادم گفت بیا پایین با صدایی که اراذل اوباش حرف می زنن گفتم نمیام گفت نیای این قدر وایمیسم که بیای
به خدا قسم صداش از پنجره شنیده می شد
این هم بگم نامزدم بچه نیست ۴۰ سالشه استاد دانشگاهه اصلا این رفتار ازش بعید بود
ما ساختمونمون دوربین داره می ترسیدم کسی ببینه مثلا پدرم و... چند دقیقه نرفتم دیدم واقعا نمی ره رفتم پایین سوار نشدم گفتم بیا سر کوچه سوار می شم خلاصه رفتم و با بغض گفت نمی تونم من دوست دارم لج نکن ببخشید برام گردنبند و گل خریده بود
گفتم نمی تونم با رفتارهای سردت الان می گی دوست دارم فردا باز همون آدم قبلی
گفت من خاک پاتم لج نکن و این حرف های این جوری
بعد گفتم باید فکر کنم ولی اون انگار جدی نگرفت زیاد
رفتیم ناهار و برگشتیم همش اون حرف می زد من تو فکر بودم