بعد نوشتن هاا تصمیم گرفته بودم در خانه مستقلی خود فقط زندگی کنم، نه بدوم نه بنویسم، فقط زندگی کنم، روزها گذشت و من زیر نور ماه در خیابان ها قدم میزدم و کتابی که نوشته بودم را میخواندم، لذت بخش بود برایم ، در حال خواندن بودم،ماه مثل همیشه زیبا بود،درخشش مرا محو میکرد، داشتم هم میخواندم هم محو زیبایی ماه میشدم که خیلی غیره منتظره
کسی از پشت صدایم زد،، ولی اسمم را از کجا میدانست اصلا او کی بود؟ با تعجب برگشتم ونگاهش کردم، چهره اش کمی اشنا بود ولی نشناختم،
_ پیدات کردم، خیلی وقته دنبالت میگشتم، منو یادتونه؟؟
همین طوری مات و مبهوت بودم و. نگاهش میکردم، چشمانش براق بود موهای سیاه و جذاب کتابمم در دستانش بود،
_ منو نشناختی، منم هم بازی بچگی هایت، کسی که از کودکی به او دل سپرده ای، خیلی گشتم تا پیدایت کنم بعد مرگ دربزرگت و کتاب هایت برای همیشه تو رفتی و دگر ندیدمت و این برایم عذاب او بود، من هنوز گیج و مبهوت بودم. صدای او به گوشم میرسید، اما مغزم قادر به درک حرفهایش نبود. چطور ممکن بود؟ سالها از آن روزها گذشته بود، روزهایی که در کنار هم بازی میکردیم و من بهسادگی از کنار همه چیز عبور کرده بودم. او هنوز همینطور ایستاده بود، درست مقابل من، با همان نگاه آشنا و همان لبخند محو شده.
فقط همین را توانستم بگویم. «چطور اینجا هستی؟»
او نفس عمیقی کشید و کتابم را نشان داد. «این کتاب را تو نوشتی، نه؟ نوشتهای که انگار از اعماق روح خودت بیرون کشیدهای.»
چشمانم به کتاب خیره شد. کلمات روی صفحهها همگی برایم آشنا بودند، اما انگار این داستان را خودم هم فراموش کرده بودم. من هیچ یادگاری از آن روزها نداشتم، هیچ چیزی جز این کتاب و این شخص که در برابر من ایستاده بود.
«یادت نیست؟» صدایش پر از درد بود. «یادگاریهایی که با هم ساختیم، همه چیزهایی که قرار بود بشوند… همه چیزهایی که از دست دادیم.»
حس کردم چیزی در قلبم فشرده شد. او دوباره دستش را به سوی من دراز کرد، انگار میخواست من را به دنیای گذشته باز گرداند، دنیایی که شاید دیگر هیچوقت به آن بازنخواهم گشت.
، برایم اشنا تر از قبل شد، شناختم همان پسری که تمام. کودکی و. خاطره هایم باهاش گذشت حالا درست روبه رویم است،
کمی نزدیکتر شدم، دستم را گرفت و روی قلبش گذاشت، تندتند میزد
_ببین داره برای تو میزنه، خیلی وقته قلبمو بهت باختم، لطفا نشکنش، ایا واقعا فراموشم کردی؟؟
لبخند کمرنگی به لبم نشست، اما قلبم آشوب داشت. چیزی در درونم به تپش افتاده بود. گویی تمام آن احساسات دفنشده دوباره به سطح آمدند. خاطرات از دست رفته، کلمات بیصدا، نگاههای معصومانه، همه و همه در ذهنم زنده شدند
_ چطور میتونم فراموشت کنم تو همیشه برام همون پسر بچه مهربون و عاشق بودی، من فراموش نکردم فقط دور شدم از تو از ما.
نگاهم در چشمانش غرق شد، مثل روزهای گذشته که هر نگاه به نگاه دیگرمان، دنیایی بود از احساسات. «همه چیز تغییر کرده... اما من نه.» دستش را گرفت و آرام در دستانم فشرد. «من همانی هستم که بودم. فقط فراموش کرده بودی که من همیشه در کنار تو بودم، حتی وقتی که خودت هم نمیدونستی.»
چشمانم پر از اشک شد. اشکهایی که نمیدانستم از کجا آمدهاند. شاید از سالها دلتنگی، شاید از همهچیزهایی که در گذشته جا گذاشته بودم. شاید از تمام عشقی که هیچ وقت تمام نشده بود.
__همیشه تو را در قلبم داشتم، حتی وقتی که فکر میکردم دور شدم
او لبخندی زد و گفت . «پس چرا اینقدر دیر پیدایم کردی؟»
بغضی در گلویم شکست و جوابش را ندادم. در عوض، فقط چشمانم را بست و به احساساتم اجازه دادم تا حرف بزنند. حس کردم که دنیا دوباره به دور خود میچرخد، درست مانند روزهای گذشته،
اشک هایم را پاک کردم، و روبه رویش ایستادم دست هایش را گرفتم و گفتم ﴿ حالا که عشق مارا به هم وصل کرد بیا تا تجربه مشترک زیادی باهم داشته باشیم، عشق را بیشتر لمس کنیم و به معنای واقعی زندگی کنیم﴾
با نگاهای مجذوب کننده روب من ﴿ همیشه منتظر همین اتفاق بودم﴾
لحظهای سکوت سنگینی در فضا حاکم شد. فقط صدای قدمهایمان روی خیابان خاموش به گوش میرسید، همراه با نسیم ملایم شب که گاهی موهای ما را به بازی میگرفت.
🌱🫴⚡