بعد زایمانم اومدم خونه مادرشوهرم با شب بیداری ها باید حتما صبح ساعت 6بیدار میشدم وگرنه حرف بارم میکرد با وجود بچه و نگهداریش غذاو کار خونه و همه چی من بود ابگرمکن خراب بود برج11تو برف لباسای پسرمو بیرون میشستم ی حلوای چیزی برای خودم درست میکردم میومدم میدیدم مادرشوهرم نصفشو داده جاریم که بچه هاش بخورن تا چهار ماه خم در اتاق باز میذاشتیم که مادرشوهرم شب بیاد ببینه پسرم خوابیده یا نه
الانم دقیقا همونم منتها بدترش با ک ن د جلوگیری میکردم چون قرص فشار داشتم بهم ندادن و گفتن سنت کمه ای یودی نذاشتن بعد یبار پاره شد دوتا اورژانسی خوردم الان باردارم الانم خانواده خودم مادرشوهرم و شوهرم خیلی اذیتم میکنن و نوه های مادرشوهرم شام ناهار اینجان و همیشه خدا مریضن و پسرم و خودم دایم مریضیم پسرم اصن رشد نداره همین دیروز ی ذره از سرماخوردگی 15روزه خوب شد امروز من از دختر جاریم حالت تهوع و روم به دیوار اسهال گرفتم
چون میان پسرمو بوس میکنن منم میگیرم مادرشوهرم دور از چشم قاشق دهنی میده به پسرم
هنوز هم همونم و حتی خیلی خیلی بدتر