من دانشجوی شهر دیگه ای هستم
یه روز ک رفتم روپوش بخرم با یه اقای سن بالا تو مغازه اشنا شدم ک بنظر مرد خیلی خوبی بود گفت من میرسونمت خیاطی ک روپوشو کوتاهش کنی
من اول قبول نکردم اون خیلی اصرار کرد ک سوار شدم
تو راه گفت میدونی چرا اینکارو کردم چون دوتا دخترام ک تقریبا همسن تو هستن دانشجوی شهر دیگه ان
بعد رفتیم خیاطی ک اشناش هم بود به خیاط گفت من دخترعموشم ک فکر بدی نکنه دوباره از خیاطی تا خوابگاه من رو رسوند و تو راه خیلی محترمانه شمارشو داد گفت هرکاری داشته باشی درخدمتم اگه بخوای میبرمت با خانوم و بچه هام اشنات میکنم و این حرفا
بعد یک هفته امشب باهام تماس گرفت و گفت کجایی و چیکار میکنی این حرفا و کاری داری در خدمتم
من یادم افتاد ک طلافروشی باید برم و از اونجایی ک در مورد خرید طلا سررشته ندارم ترسیدم تو شهر غریب بهم قیمت بالاتر بگن ازش پرسیدم طلافروشی اشنا داره یا نه
که گفت دارم فردا عصر بریم
گفتم پولم اماده نیست برای بعدا میخوام
گفت نگران پول نباش😑
این بده ینی؟؟چیکار کنم
الان شمارمو داره میترسم سوتفاهمی پیش بیاد😑