زنداداشش یه دختر ساده ی تو سری خور که با داداش وحشتناک عصبی نامزدم زندگی میکرد دختره اتقدر اعصابش اسیب دیده بود بهش دست میزدی کل بدنش میپرید،هرجا میرفتیم مهمونی این بدبخت پای سینک بود شوهرشم سرکار نمیرفت این از ۷صبح تا ۷شب یا بیشتر باید میرفت تو کارگاه خیاطی ک با نامزد من شریک بودن کار میکرد،شوهرشم وحشتناک غرغرو ب دختر پولم نمیداد یعنی دختر کارت جدا نداشت،
بعد عقد دیدم ب منی ک سوزن از نزدیک ندیدم میگن تو شوهرت کارمنده و تو کارگاه شریک باید بیای تو اون کارگاه کار کنی خیاطی کنی مهمونیم میریم مثل اون بری ظرف بشوری،ک من مخالفت کردم،بعد مادرشوهرم دید خودم نمیرم این اخری یهو توجمع بلند صدام کرد ک فلانی جان بیا ظرفارو کمک فلانی بشور😐اونم تو مهمونی ک فامیلشون منو پاگشا کرده بود...جالب اینجاس ک نامزدم موافق اینکارا بود میگفت ۴تاظرف چیه دیگ بحث میکنی
با منی داشتن این رفتارو میکردن که میدیدن وضعیت زندگیم تو خونه ی پدرم چه شکلی و چطوری بزرگ شدم و خود نامزدم میگفت باورم نمیشه باتو دارم عروسی میکنم...