مسخره اش میکردند،
نمیدانست چ کند،
نگاه های سنگین راه تحمل کند یا ...
اما چیزی در درون قلبش با او حرف میزد
صدای اذان می آمد
وقت ِ دیدار با خدا بود ،
اما در ذهنش معادلاتش به هم ریخته بود ، تمسخر دیگران مهم بود یا خواندن نمازش
و انتخابش را کرد ...
دید خدایی که آسمان و زمین، چشمان ِ زیبایش ، را آفریده ، خدایی که وقتی همه خوابند بیدار است
خدایی که او را اشرف ِ مخلوقات نامیده ،
از تمام ِ مردم زمین مهم تر است ...
و برای رضای پروردگارش ، به نماز ایستاد ❤️