پرده اول : چند سال پیش با یه خانم معروفی آشنا شدم و قرار بود همکاری داشته باشیم که نشد . یه بار تا دیر وقت خونه شون بودم و ایشون منو با ماشین خودشون رسوندن . تا اومدم بشینم روی صندلی جلو دیدم کف ماشین پر از برنج یعنی کاملا سنگ فرش شده بود . متوجه مکث من شدن و خیلی عادی گفتن 《 برنج خریدم کارگر بد گذاشت تو ماشین و ریخت ! 》
پرده دوم : مدتی قبل به دیدن دوست خانوادگی که دوران خدمتش رو در منطقه محرومی زندگی می کرد رفتیم . ایشون گفتن اکثر ساکنین اینجا خیلی کم درآمد و لاغر هستن و بچه ها هم مشکل تغذیه و ضعف دارن . و من یاد اون روزی افتادم که کفشام روی برنج ها معذب بودن 🥺
یاد این دو اتفاق افتادم و متاسف شدم فقط همین ، موافق اینکه ثروتمند جیباش رو خالی کنه و با نیازمند یکی بشه نیستم واضح گفتم