حرف های من ،سکوت تو
.
.
ای کاش دلم در بند این تردید اسیر نبود، در بند آن نگاهی که نمیدانستم آیا تو را نیز به سوی خود میخواند یا خیر. من عاشق بودم و تو از عمق عشق من بیخبر بودی. ای کاش دلِ دلبر، گاهی دلِ دلدار را درک میکرد.
.
.
عصر یک روز عادی، ناگهان یک یادآوری کوچک، او را به ذهن من پرتاب کرد. سالها از آخرین باری که نگاهم گذرا به او افتاد میگذرد، اما آن نگاه ناخواسته، همچنان در یاد من زنده است. دیدنش، حتی از دور، همواره برای من یک اتفاق خوشایند و انتظار برای آن یک هیجان بیبدیل بود. هر روز مشتاقتر میشدم که شاید دوباره مسیرمان تلاقی کند.
زیبایی درونی او، هرچند پنهان، مرا مسحور خود کرده بود. احساسی که با دیدن او تجربه میکردم، عجیب و ناشناخته بود؛ نمیدانستم چطور قلبم با وجودش اینگونه پیوند خورد.
اما چیزی بود که قلبم را میفشرد: او فراتر از دسترس من بود، نه تنها برای من، بلکه برای بسیاری به عنوان یک فرد قابل اتکا و آرامشبخش شناخته میشد. من هم نمیتوانستم منطقی برای این کشش درونی بیاورم، زیرا منطقم در برابر حضور او، غیرمنطقی میشد.
نهال احساسات من با دیدن او شکوفا میشد و آرامشی غیرقابل توصیف به من هدیه میداد. چهرهٔ مطمئن و شاد او، مرا خوشحالتر میکرد، و هر نشانهای از آشفتگی در او، دنیای مرا به هم میریخت. چشمانش طلسمی داشت که مرا حیرتزده میکرد، اما این چشمانم هرگز فرصت همراهی طولانی با نگاهش را نیافت.
او مرا میدید، اما در چشمانش، گویی پردهای از سکوت بود که نمیتوانستم آن را بردارم. جادوی خیال کاری کرده بود که در ذهنم ساعتها با او حرف میزدم، دریغ از اینکه او حتی وجود عمیق احساسات مرا حس نکرده . احساس من بعد از آن همه هیاهوی ناکام، تبدیل به یک کوه شد؛ کوهی که او هرگز متوجه نشد چقدر سنگین است، چون هرگز سعی نکرد وزنِ آن را با نگاهش لمس کند.
از نظر من، او فردی استثنایی و منحصر به فرد بود؛ اما من آنقدر درگیر ترس از آسیب دیدن بودم که جرئت نمیکردم این را نشان دهم.
از دید من، او مفهوم یک آرامش پایدار را داشت و زندگیام با تصور ثبات او معنا میگرفت، اما از نظر او، من احتمالاً فقط یک چهرهٔ گذرا بودم.
او در سویِ یک شیشهٔ شفاف ایستاده بود و من در طرف دیگر آن . من تمام وجودم را به آن شیشه میکوبیدم، صدایم را، احساسم را، حتی سکوتهای پُر از حرفم را، اما او تنها سایهام را میدید، نه عمقِ نَفَسهایم را که پشتِ این مانع گیر کردهاند. بارها سعی کردم با کلماتِ کوچک، یک پل کوچک بسازم، اما این پل همیشه نیمهکاره رها شد، چون نگاهش لحظهای بعد به سمتِ دیگری رفت.
هرچه بیشتر در دل خود بر حضورش اصرار میکردم، بیشتر احساس میکردم از او دور شدهام.
او حتی نمیدانست در دل من چه گذشت. هزار بار خواستم خودم را قانع کنم که این حس را رها کنم، اما چگونه میتوان معنای آرامش یک زندگی را به فراموشی سپرد؟ با خود گفتم شاید بتوانم به بهشت آرامشی که او برایم تداعی کرده، بدون حضورش، برسم، اما حقیقت این بود که معنای آرامش، تنها با او تعریف میشد.
حس من صادقانه بود، اما هرگز فرصت بازگو و ابراز آن به من داده نشد. این حسرت بزرگی است. شاید روزی دوباره او را ببینم و آن وقت سکوت مرگبارم را بشکنم؛ سکوت آن همه لحظات تنهایی ام را. شاید روزی دریچهٔ قلبم را باز کنم و بگویم… بگویم از روزهای دلتنگی و از روزهایی که بدون او گذراندم.
.
.
ای کاش دلم اسیر بیمار نبود
در بند نگاه او گرفتار نبود
من عاشق و او زعشق من بی خبر است
ای کاش دل دلبر دلدار نبود