یبار ی مراسمی بود مادرشوهرم دوستا و فامیلاشو همه خانوم بودن میخاست بیاره خونه ما منو ببینین مثلا
بعد من ب شوهرم گفتم لباس لازم دارم اونم ی شهر دیگ بود واسه کار ب مادرش گفت مادرشم منو برد بازار ولی هیچی نخرید برام دست رو هر چی گذاشتم ایراد گرفت ازش و نخرید در صورتیکه هیچ ایرادی نداشتن
خلاصه گفتم صندل بخریم برای تو خونه (خودم داشتم ولی اونا اصلا برای من جز ی کفش پاشنه بلند ارزون هیچی نخریده بودن یکسالم بود عقد بودیم )
خلاصه ک صندل و هم نخرید و گفت دیره بعدا میایم در صورتیکه ساعت تازه ۸ شب بود و میدونستم خودش بیاد بازار تا دیروقت میگرده و اکثر مغازه دارا میشناختنش از بس همش میره بازار
دیگ کلا منو نبرد بازار و من تو اون مراسم لباسای خودم و پوشیدم بعد مادرم میوه شیرینی و چای و شربت برای پذیرایی تدارک دیده بود تعدادشونم ۳۰ تا ۴۰ نفر بود
مادرشوهرم سریع بعد مراسم رفت ب شوهرم گفت مادرش آش درست نکرده بوده شوهرمم اومد دعوا و تا ی ماه قهر کرد با من مادرشم هر چی از دهنش دراومد ب مادرم و من گفت (گفت مگ چیکار کردی دو تا بشقاب گذاشتی ورداشتی ) مادرشوهرم اینو ب مادرم گفت
همین مراسم تو خونه خودشم بود قبلترش و دقیقا میوه و چای فقط داد