مدت ها اینجا نبودم... اندازه سالها حرف برای گفتن دارم..
فوبیای تنهایی من بلاخره به تحقق پیوست.
خدا تصمیم گرفت مهلای عزیزمو از اغوشم جدا کنه.. رفیق من ، شمع تولد ۲۷ سالگیت هنوز در انتظاره که فوتش کنی..
غم نبودنت ، بودن همرو از چشمم انداخته..
شب اخری که نفست در جریان بود تا سه صبح باهم حرف زدیم ، حسرت شنیدن صدات تا همیشه برای من موند..
از نکوهش کردن خودم مغزم تا انفجار فاصله ای نداره ، ازم خواستی ببرم تا ببینیش ، نمیدونستم قلب کوچیکت طاقت دلتنگی نداره
تو ام نمیدونستی؟ قلب منم تاب نبودنتو نداره
تموم زندگیم مختل شده ، میگفتی نیلی هیچکس نمیتونه جلو مسیر ادمو بگیره. دلتنگی نبودت تونست.
در سالنو بستم ، تو که از در تو نمیای میخوام به امید کی بشینم تا بیاد درمون دردام باشه.
خونمون پر از یاد توعه ، اخرین بار تو حیاط بغلت گرفتم ..
جهان به چه کار اید اگر تورا در کنار خود نداشته باشم...
داغ نبودت تا زمانی که روحمون در جای دیگری هم پیدا کنه ، بر روی قلبم باقی خواهد ماند..
_برای مهلایی که تموم قلبم رو در کنارش به سردی خاک سپردم.