یاد خدابیامرز مامان بزرگم افتادم.
ما خونه هامون کنار هم بود، من میرفتم یه سر بهش میزدم و حالش رو میپرسیدم، میگفت مثلا بشین چایی و ...
میگفتم برم، کمک مامانم الان شام و ...
خواهرم تا میرفت، میگفت پاشو برو خونتون به مامانت کمک کن، چقدر میای اینجا و ....
کلا میگفت من دختر خوبیم.
زن عموم همیشه میخندید میگفت، کلک تو قلقش دستته، خواهرت ساده است ، میگفت کلک، میری خونتون دست به چیزیم نمیزنیا ، فقط فیلم بازی میکنی