کسایی ک میدونن دیشب چ اتفاقی افتاده. خونه خواهرم ویلاییه دیشب تا صب دخترم نخابید. جابجاشده بود اصن خابش نمیبرد انقد اذی کرد. خودم بدن درد داشتم حالم خوش نبود نخابیده بودمم. از شانس من. جاریِ خواهرم تصادف کرده بود. برادرشوهر و جاری خواهرم اومدن با دامادمون صحبت کنن. منم ب شدت آدم مغروری هستم با اون حالم دیگ نتونستم بمونم. اسنپ گرفتم با دخترم اومدیم خونه. دخترم در خونه خابش برد. تا هوا تاریک شد هردومون خاب بودیم. ب شوهرم گفتم چرا من آواره باشم. تو اومدی وسایلتو بردار برو تا تکلیف معلوم بشه من با بچه مریض این خونه اون خونه باشم. اونم وقتی اومد من و دخترم خاب بودیم. رفته بود وسایلشو جمع کرد رفت. الان خودم و دخترم تنهاییم. خیلی راحتتر از دیشبم.