رفته بودم گلزار شهدای گم نام. یه جوون میخورد 20 کمتر باشه. نشسته بود رو زمین سرد هق هق گریه می کرد. قیافش هم امروزی از اون جمله کلیشه هاست ولی رو دستاش هم تتو. یه هودی هم تنش بود
می شست، خم میشد دعا می کرد دوباره بلند میشد.
بغضم گرفت وقتی دیدمش.
رفتم اطراف چرخیدم ببینم مسئول اونجا رو پیدا می کنم بیاد باهاش صحبت کنه،خودم سختم بود
اما گشتم هیچ کس نبود.
دوباره برگشتم عزمم جزم کردم ازش پرسیدم می تونم کمکی کنم یا نه.
ای خدا مظلوم و با ادب بود گفت گاهی آدم مشکلش رو به خانواده اش هم نمی تونه بگه.
من خیلی اصرار نکردم، فقط گفتم پس براتون دعا می کنم.
با خودم میگم کاش بهش اصرار میکردم، کاش می تونستم کمک کنم بهش.
اگر خوندید براش دعا کنید لطفا