خسته شدم امروز چون یادم رفت طرف ترشی از یخچال بیرون بیارم شروع کرد بهم چیز گفتن سر داداشمم داد مبزنه مبزنتش چون درست درس میخونه ، همش تحقیر میکنه الان چون باهاش نرفتم مسجد ناراحت شد رفت بهمم کلی چیز گفت بابامم شیفت هست تا شب نمیاد
پدرمو درآورده برای اینکه خفه بشه بهم کار نداشته باشه سریع هرچی گفت گوش میدم حوصله دعوا ندارم عوضی کاری کرده بلد نیستم تو اجتماع باشم از خودم دفاع کنم ازش متنفرم همش سرکوفت و توهین و تحقیر منم تو خودم میریزم بهش فحش میدم تو دلم لعنتش میکنم حالت بدی بهم دست میده قلبم انکار میخواد بیاد بیرون
مامانش اذیتش میکرد تو سری بهش میزد بهش میگفت ترشیده اینم حتما داره سر من خالی میکنه
به حرفایی میزنه بهم اگه من بهش بگم ناراحت میشه ولی خودش میگه نباید صدام دربیاد همش غر میزنه مثلاً سینی رو جای اشتباه گذاشتم تا چند روز غر میزنه ول نمیکنه که حتی اگه برم حتی سینی رو درست کنم بازم غر میزنه هرروز میگه خونه رو تمیز کن بیام جارو بکشم وسایل رو از وسط برمیدارم جارو برقی رو میندازه وسط خونه اگه نرم جارو نکشم پدرمو درمباره غر میزنه کنم برای اینکه ساکت باشه همیشه جارو میکشم
بخدا خسته ام بعصی وقتا مبرم یه گوشه گریه میکنم از دستش بابامم بر علیه من میکنه همش میگم به بابام پیام بدم خودمو بکشم ولی من با امید زندم بخاطر اون نمبخوام تا آخر عذاب خودکشی بکشم
دانشگاه میرم بخاطر تایم دانشگاه نمیتونم کار پیدا کنم رشته امم خیلی خوب نیست که بخوام بعد فارغ التحصیلی توش کار پیدا کنم از یه طرفم دلم یه دل خوشی میخواد یه محبت میخواد بخدا هرکس بهم محبت کنه خر میشم
دلم یه آدم خوب میخواد ازدواج کنم برم راحت شم ازونطرف خاستکار ندارم