با یکی از فامیلامون رفتیم بیرون من و مامانم با دختر خالم و مامانش
بعد رفتیم تو به مغازه کفش فروشی مثل اینکه یکی به تیکه به دخترخالم پروند خالم یه ریز می خندید انگار برنده جایزه نوبل شده دخترش
بعد من داشتم کفشارو نگاه می کردم اومد به من گفت تو رو خدا به باباش نگیا غیرتیه میاد پسره رو پیدا می کنه
من اینجوری بودم که هان چی شده بعد مامانم گفت این اصلا ندید چی شده
انقدر درگیر کفشا بودم هیچی نفهمیدم بعد خالم انگار تیرش بت سنگ خورد رفت تو قیافه پشتشو کرد بهم دسگم باهام حرف نزد