جاریم هفته ای یبار میومد خونمون بساط کباب پیراشکی تهچین خلاصه هز چی هوس میکرد زنگ میزد براش درست کنیم و خودشو مهمون میکرد.خلاصه وقتی رفت خونشون یبار کل برادرشوهرها مو گفت و تمام.من هرچی دعوتی دادم و پس نداد و بدرک مهم نیست. یک ماهه پیش بچم رفت خونشون یک سر یه ساعت کلا شد هفته پیش هم شوهرم بردش درو باز کرده گفته صبر کن بچه منم ببر ک میخاد بره خانه مادرجون دو تا شو ببرین اونجا....
امشبم خانه مادرشوهرم تو اتاق بود یه کاری داشت مجبور بود تو اتاق بشینه ما تو حال بودیم بعد بچم گفت ک بریم خونه عمو منم گفتم زن عموت راه نمیده تو رو خونش دو بار هم بلند گفتم اصلا لال شد چیزی نگفت...جاری دیگم گفت آنقدر تیکه انداختی جواب ندا منم گفتم جایی ک ب نفعش نیست خودشو میزنه به نشنیدن..
یعنی اعصابم خورد شد...آنقدر دستم بی نمکه
قبلشم مادرشوهرم گفت ک لره بچها رفتن بیرونشون کرد اما وقتی اومد من اونجوری گفتم مادرشوهرم میخندید.. اونم ساکت بود.