داستان آشنا شدنمون خیلی بامزه و خنده دار بود
خیلی دوسم داشت
باهم دیگه در ارتباط نبودیم
ولی اخلاقامون بهم نمیخورد
چون از لحاظ فرهنگی کمی فرق داشتیم و سنمون زیاد هم نبود
خانوادها قبول نمیکردن
ولی اون روزایی که اون بودن خیلی قشنگ بود
الان ازدواج کردم با یه پسری که از هر لحاظ از اون بهتره
و یه بچه دارم
خوشبختم
و حسی دیگه به اون ندارم
هر از گاهی اون روزا یادم میاد خنده میشینه رو لبام
ولی میدونستم آینده ای باهم دیگه ندارم
و خداروشکر میکنم بهم دیگه نرسیدیم چون دوتامونم نابود میشدیم
به قول معروف خدا ستارشو نشونم داد ماه رو بهم داد
از یادم نمیره هیییچوقت
ولی زندگی الانم خداروشکر خیلی بهتره