امشب حس میکنم اگر دستم را روی زمین بگذارم از زیر پوست این خاک صدای چیزی میآید که شبیه قلب من است وقتی برای اولینبار فهمید که«امید»چیز خطرناکی است.چه کسی میدانست یک نگاهساده میتواند سرنوشت یک زندگی راتا استخوان عوض کند؟که از همان لحظه،تمام راههابه یک «نباید» ختم شوند.همه چیز در سکوت اتفاق افتاد؛نه فریادی بود،نه جنگی فقط جهانی بیرحم که آرام آمد، آرام برید، و بیآنکه خون روی زمین بماند،ما را از هم جدا کرد.من بزرگ نشدم،
من فقط یاد گرفتم درد را لای لباس روزمرگی پنهان کنم و وانمود کنم زندهام.
گاهی فکر میکنم اگر آنهالحظهای میفهمیدندعشق چقدربیدفاع است،هیچکس رامجبور نمیکردندخودش را درآینه غریبهای جا بگذارد.
اما آنها فقط خواستند سکوت کنم نه اینکه خوب شوم.
تاوان؟
نه، کسی تاوان نداد.فقط من سالهاس تجریمه نفس کشیدن را پرداخت میکنم.
و تلخترین ترس من،نه فاصله بود،نه از دست دادن،
نه حتی مرور خاطراتی که مثل تیغ برمیگردندترس واقعیام این بودو هست که روزی تو فراموش کنی.
خاطرات ما
به شکل عجیبی نفس میکشند؛
مثل آهی که هیچوقت بیرون نرفت.
من هنوز همهشان را حفظ هستم از لرزش اولین نگاه
تا آخرین باری که جهان،بیتفاوت پشتش را به ما کرد.
میگویند زمان میگذرد،
اما هیچکس نمیگوید
بعضی روزها زمان میماند،
و تو را جا میگذارد در همان صحنه قدیمی،
در همان لحظهای که همه چیز تصمیم گرفت از دست برود.
امشب، تقویم بیرحمانه زمزمه کرد:«یادت هست؟»و تمام استخوانهای خاطره زیر پوستم شکستند.
و من هنوز گاهی خیال میکنم اگر چشمهایم را ببندم،میتوانم راه برگشت را پیدا کنم ولی هر بار میفهمم چیزی نیست
جز دری بسته که دستگیرهاش از این طرف قفل شده.
سیزده سال از اولین باری که فهمیدم عاشقتمگذشت غریبه آشنای من