به گفته خودش میخام داستان زندگیشو بزارم اینجا
ما دوتا دختر همسن توی ی شهر کوچیک بودیم ، و اینکه پدر بزرگ پدریش همسایمون بود از وقتی سه چهار سالمون بود وقتی میومد خونه پدر بزرگ پدریش میدیدمش و بازی میکردیم با هم تا کلاس دوم با هم بودیم توی مدرسه گاهی خونه هم و... ولی وقتی ۹سالش شد پدرش بخاطر گوه کاری هایی که کرد مجبور میشه خونشون رو بفروشه (پدرش معتاد بود و اهل کارایی مثل قمار و...) اونا چاره ای نداشتن که دیگه رفتن خونه پدر بزرگ پدریش برای زندگی عموش که حدود ی سالی بود ازدواج کرد ی زن عفریته داشت هر روز دعوا درست میکرد با مادر مهسا(اسم دوستم) بخاطر همین پدربزرگ مهسا که دیگه طاقتش سر رسید خانواده مهسا رو میفرسته روستا( روستایی که نزدیک شهرمون و اونجا ی باغ بزرگ داشت و ی خونه کوچیک توی اون باݝ داشت )
چون پدر مهتاد بود کار نمیرفت و پدر بزرگش خرجشون و میداد
وقتی اونا رفتن روستا من ناراحت بودم و تنها شدم
یکی دوسالی اونا اونجا بودن تا اینکه مادر مهسا حامله میشه و چون اخرای بارداریش سختش بود میان شهر دوباره و خونه پدربزرگش