بچه بودم
با خاله م و همسرش که میخواستن برن پیش دعانویس رفتم
منو خواستن ببرن جایی
دیگه همراهشون بودم
به خاله م گفت سرطان میبینم تو سرنوشتت زود هم هست
یادمه من خیلی ازش ترسیدم
برگشتنی خاله م و همسرش بین راه دعواشون شد
خاله م بهش میگفت اون سرطان که طرف گفت تویی که افتادی به جونم😅
بیشتر از بیست سال گذشته
خاله م پیر شده
هییییچ خبری از اون داستانهایی که براشون بافت نبود