بغض داره خفه ام میکنه امشب تولدم بود.شوهرم سرکار بود.مادرشوهرم شهرستانه خونه اش اومده سر بزنه خونه پسر مجردش بود ظهر زنگ زذ گفت شام بیاید اینجا شوهرتم خودش از سرکار میاد شب.بعدظهر با برادرشوهرم اومدن دنبالمون رفتیم یه چرخ زدیم پسرم بهشون گفت امروز تولد مامانمه به رو خودشون نیوردن اونوقت منه خر تولد هرکدومشون میشه کیک میگیرم یا درست میکنم براشون.شوهرمم که شب اومد انگار نه انگار.شایذ بگید یاذش رفته اما حافظه اش خوبه تاریخ کل فامیلاشونو میدونه چه سالی دنیا اومدن.برام ارزش قائل نشد جلو اونا غرورم شکست.توقع ندارم از کسی اما میتونستن یه کیک بخرن وقتی من بهشون احترام میذارم.شبم اینجا موندیم.حالم انقد بده نشد یه بار شوهرم جلو بقیه بالا ببرتم همیشه من تو اولویت اخرشم ارزشی برام قائل نیست.بحث تولد وکیک اینا اصلا نیست بحثه اون ارزشه اش که من پشیزی ندارم😔😔