بعد دوسال اصرار اومد دیدنم نمیرفتم این مدت اخر گفت شاید ازدواج کردم دیگه نشد ببینمت و با کلی اصرار اومد دیدنم
باهم رفتیم بیرون کلی محبت و مهربونی کرد باهم عکس انداختیم رفت آبمیوه اینا خرید بعد رفتیم پارک
تهش پرسید دوس داری باهام زندگی کنی؟
گفتم تو چی گفت من اره بعد گفت باید قبول کنی بیشتر مقصر بودی منم گفتم نه ما جفتمون مقصر بودیم
گفت باید حرفامو گوش بدی گفتم توام همینطور
گفت پس بیخیال گوه خوردم
بعد یهو حالش گرفته شد گفتم خب برای چی اومدی دیدنم این همه محبت برای چی
گفت من فقط اومدم ببینمت همین😭😭
گفت احساستو بکش نسبت احساسی بودن خوب نیست
منم گفتم تو میای سد راه من میشی نمیزاری فراموشت کنم
گفت نه که سه ساله نمیبینی تونستی فراموش کنی
اومدم خونه دیگه هیچ خبری ازش نشد
پیامم دادم گفتم الان باور کنم حرفاتو ؟خداحافظیتو؟
ج نداد بعد گفتم دستت دردنکنه
اونم بعد بیست دقیقه نوشته دستم بنده صحبت میکنیم
من دیگه موندم واقعا😭