هفت سال با خوب و بدش ساختم حتی پول یه شاخه نداشت رفت سربازی ورشکسته شده بود
بهش روحیه دادم کنارش موندم تولدم سالگردمون مناسبتا هیچی ازش نخواستم چون نداشت که بده میگفت عروسی نگیریم بخاطرش میخواستم برم شهر دیگه
سه سال پیش یه خواستگار خیلی خوب از فامیلمون اومد بخاطر این چشامو رو همه چی بستم ردش کردم مامانم و خانوادم چقد دعوام کردن چون پدرم فوت شده بود میگفتن این بهترین موقعیته ازدواج کن
اما نکردم
بهم گفت برو با مامانت حرف بزن میخوام بیام خواستگاری حرف زدم بعد ده روز یهو گفت نمیخوامت دیگه من میخوام برم
اگه بگم من اون شب مردم و دوباره زنده شدم دروغ نگفتم