پس آنکه تا آخرین نفس تلاش کرد و نشد چی؟!
مامان همیشه میگفت هر کس داستان خودش را دارد؛
مادر چرا داستان همه ی ما این چنین دردناک است؟
حالا که پناهی نیست برای رنج های بی حدو حسابمان؟
حالا که جان در بدن معذب مانده و آنچه که میگذرانیم نامش زندگی نیست، بلکه اجبار است، وهم و خیال است و تصور تیره و تاری از خوشبختی؛
مگر من چند بار بیست و چند ساله میشوم؟!
مگر چند تا جوانی دارم که به تاراج برود؟!
که مردشور تمام اخبار راببرند....
چه کسی اینگونه بذر ناامیدی را در دلمان کاشت؟! خانه اش ویران باد؛
حیف از آن همه رویا،حیف از آن همه اشتیاق و آرزو!💔