یه عمره که هرچی گفتن گفتم چشم
گفتن بیرون نرو زندونی شدم تو خونه گفتم چشم
مثل برده با هام رفتار میکنن غذا درست میکنم خونه رو تمیز میکنم درسای خودمو میخونم به سختی
درسای داداشامو یادشون میدم
داداشم کلاس اوله میشینم پا به پاش باهاش شعراشو حفظ میکنه
اون داداشمو دونه به دونه کمکش میدم درساش حفظ کنه
هرچی میگن میگم چشم
اما حالا میبینم پرو تر و وقیح تر از این حرفاشون شدن
مامانم الان رفته توشهر داره واسه خودش میچرخه بچه هاشو ول کرده سر من ،
من گفتم میخام برم تا مغازه داد کشید که نه و فلان بری کجا