خیلی سرد شدن از زندگی حس میکنم بد جوری رو دست خوردم، از بارداری سومم از شوهرم سرد شدم، انگار تازه اون موقع شماختمش، باورتون نمیشه چقدر عاشقانه دوستش داشتم، تو دانشگاه با هم آشنا شده بودیم اولویت زندگیم اون بود تو همه چیز تا اینکه بچه سوم ناخواسته باردار شدم داشتم کارشناسی ارشدم و میگرفتم که فهمیدم باردارم با دو تا بچه قد و نیم قد، همهی کارهای خودم و بچه ها و خونه با خودم بود، با دو تا بچه آنقدر پر انرژی بودم که عین خیالم هم نبود و تو بهترین دانشگاه تهران درس میخواندم اما وقتی سومی رو باردار شدم انگار یهو بدنم خالی کرد از هر نظر به هم ریخته بودم شوهرم هم انگار نه انگار ۶ صبح میرفت ۹ شب برمیگشت دیگه از پس کارا برنمیومدم یه روز باش صحبت کردم و گفتم کمی زودتر بیا خونه و کمک کن تا منم بتونم ادامه بدم و دکتری مو بگیرم اما خییلی راحت گفت میخواستی مادر نشی، انگار بچه رو از سر کوچه آورده بودم از اون روز ها سرد و سرد تر شدم، تا الان که ازش بدم میاد حتی صدای نفس هایش آرامش و ازم میگیره اما میدونم که به خاطر بچه ها و نقاط مثبتش نباید زندگی رو ترک کنم، روزای تعطیل که خونه است دلم میخواد برم بیرون و پیشش نباشم، ذوق هیچ. چی ندارم هیچچی، انگاری فقط حرکت میکنم، دوست ندارم تو اتاق پیش هم بخوابیم حس میکنم به مزاحم تو زندگیم، یکیه که اومده شور و نشاط و انگیزه رو از من بگیره، میدونم که صد در صد مشکل از خودم بوده که اینطوری شده این و میدونم اما ازش خوشم نمیاد چیکار کنم؟