دخترم هنوز کوچیک بود حدودا سه ساله بود
یه روز بعد از ناهار وسط پذیرایی بالش گذاشتم بخوابیم دستم زیر سر بچه بود پشت سرمم هیچی نبود نه مبل نه دیوار هیچی دیدم بچم خوابش برده دستمو از زیر سرش کشیدم خواستم به پهلوی مخالف بچرخم یهو خوردم به یک چیزی نگاه کردم دیدم یکی شکل خودم ولی هیکل و قد سه برابر من پشت سرم نشسته چشاش کاسه ی خون زل زده به بچم فقط بچمو کشیدم تو بغلم دهنم از ترس خشک شده بود فقط تونستم تو دلم بسم الله بگم بعد چند دقیقه برگشتم هیچی نبود انگار از اولم نبوده ولی من هنوز یادم میاد حالم بد میشه بعد اونم یه بار همین یکی دو ماه پیش بود شب تو خونه تنها بودم شوهرم مسافرت کاری بود تازه داشت چشمام گرم میشد یهو انگاری یکی دستشو کشید رو پشتم مور مورم شد انگار برق گرفته باشم چشمام رو باز کردم ولی جرات تکون خوردن نداشتم از ترس نفسم در نمیومد وای خیلی حس بدی بود