روحشون شاد ولی من حتی ازش خاطره ای که باهاش خوش باشم ندارم. از روابط همیشه سمی خسته ام. البته منظورم مادرمه نه پدرم. پدرم معمولیه ولی این روزها از اون هم دلسرد شدم. از وقتی نمیرم خونه اش دیگه حساب خیلی چیزا عوض شده وقتی کلاهم رو قاضی میکنم میبینم اونم تو به وجود اومدن این اوضاع بی تقصیر نیست. فک کن عید نوروز، یلدا، عید قربان و... عوض اینکه تو بری خونه پدری پدرت بیاد خونت و خیلی هم گند اخلاق باشه و روزهای عزیز رو زهرمارت کنه. خواهرهاش بدون اینکه متقابلا دعوتت کنن مدام بیان خونت و چند روز بمونن و وقتی میگم این دفعه بهشون بگو خونه نیستم ناراحت بشه و کار به دعوا بکشه. سه ماهه با پدرم هم حرف نمیزنم از خانواده داغون خسته شدم. احساس میکنم یه پیرزن 90ساله ام
ولی نسبت به پدرم عذاب وجدان دارم یه مظلومیت خاصی داره ذاتا توی خانواده فقط با من ارتباط داشت