روزی که دخترش زایید بچه را انداخت تو بغل مادرش و رفت
هنوز هوا تاریک و روشنه بچه را میارن آخر شب میان می برن
و گاهی هم نمیان ببرن خونه ی مادربزرگه هست.
انگار این خانم عمری حسرت کالسکه داشته احتمالا موقع بچه داری خودش کالسکه نداشته
دیگه چادر را میندازه سرش و بچه را میزاره تو کالسکه و میاد تو حیاط و گاه میره تو کوچه
دور دور میزنه
کل آشپزخونه ی من مشرف به حیاط و کوچه است
هر وقت چشمم بخوره بیرون حتی برای ده ثانیه
این زن سن بالا را می بینم که با کالسکه داره دور میزنه
عجیبه دیگه نوزاد نیست که
این بچه باید راه بره بازی کنه
چقدر تو کالسکه باشه
یک سال و خورده ای داره