صبح به صمیمیترین دوستم زنگ زدم ماشین داره دستش
گفتم من ماشین ندارم
یک نفر هست مانکنهاشو گذاشته رایگان میده ب این اون
بمن گفت توهم بیا ببر
میای منو ببری اونها رو برداریم گفت باشه
بعد زنگ زد ببخشین شوهرم ماشین رو برد حالا میدونمها الکی گفت مطمئنم
الان زنگزده باختر عموهاش رفتع صفا سیتی تصادف کرده اعصابش کلی خراب داره وسط استراحت من اینو تعریف میکنه
حالا مثلا من یبار کارم افتاد رد کرد منو
نمیدونم الان با چ رویی زنگ زده
مثلا احساس نکرد دروغش در میاد
چطور شوهر ماشین نداده بهت
اما با دختر عموها بیرون بودی
میدونی انتظار اینکه بیاد نداشتم
اما خب وسط ظهر چطور یادت افتاد بمن بگی