همه چیز خوبه وایسادی تو ایستگاه اتوبوس حالتم خوبه اما یهو انگار رنگا محو میشن انگار باد سرد میاد تو اوج افتاب
انگار چهره ها منفور میشن انگار دنیات سیاه سفید میشه و یه سایه سیاه میاد و بقلت میکنه و اون سایه...غمه
وسط غذا خوردن با اشتها در حال غذا خوردنی یهو حس میکنی اون داری سم میخوری نه غذا حالت از غذا بهم میخوره و دست از غذا خوردن میکشی چون غم دوباره بقلت کرده...
اون لحظه که همه میخابن و چراغا خاموش میشه بازم غم میاد انگار تو این دنیا فقط غمه که عاشقته...ولت نمیکنه
به خودت میای میبینی داری گریه میکنی انقدری که خوابت ببره:)
اره دوست من افسردگی دقیقا این شکلیه
یعنی غریبی میون جمعیت یعنی سردته تو اوج افتاب یعنی هر لحظه و هر ثانیت یه چیزی کمه در اوج کامل بودن...
یعنی همیشه یه نقصی هست یه چیزی سر جاش نیست
در صورتی که همه چی اوکیه این درونته که اوکی نیست:)