هنوز عقد نکردم نامزدم
مجبور بودم پدر مادر ندارم
با مادربزرگم زندگی میکردم که سه ماه فوت شده
خواهر دوقلوم معلول بود دادم بهزیستی
خودمم خونه عمم میمونم ولی اینجا هم شوهرش راضی نیست سر من به اختلاف خوردن
مشکلاتم زیاد نمیشد مستقل شد همه چیز بدتر میشد
ازدواج کردم
پسر خوبیه خانواده نامداری داره طوری که همه تعجب میکنن که چطور اومدن خواستگاریم وضع مالیشم خوبه
اما دوسش ندارم هرکاری میکنم نمیتونم دوسش داشته باشم دست خودم نیست
دیگه طوریم که عموم فهمیده انگار از رفتار سردم نسبت بهش مشخصه
عموم به عمم گفته بود
عمم هم هی میگه نه برای فرار از شرایط که قبولش نکردی نه؟
موندم چی بگم جواب ندادم
میخوام ازدواج کنم برم حداقل خونه داشته باشم خسته شدم از مثل مهمون رفتار کردن حس سربار بودن
من حتی سرویس بهداشتی نمیرم خونه عمم که شوهر عمم بدش نیاد
حموم برم مواد شوینده میریزم
رو مبل نمیشینم
اصلا خیلی چیزا هست رعایت میکنم شما نمیدونین روز و شبام با چه عذابی میگذره
از خودم بدم میاد
زندگی اینا هم اختلاف انداختم
خانواده نامزدمم اینارو نمیدونم حتی خودش فکر میکنن عمم و شوهر عمم مثل پدر مادرمن حفظ ظاهر میکنم
ذاتا هم چون زیاد علاقه ای بهش ندارم بهوونه کردم فوت مامانو عقد عقب افتاده رفت و امد نمیکنم اونا اومدن خونه عمم من نمیرم تا عقد نشه در حد نرمال با خودش یا خانوادش بیرون ببینیم همو
الان عموم پیام داده که حتما مشاوره برین بعد اجازه بدم عقد کنین
مشاوره برم چی بگم؟
واقعیتارو بگم؟