شوهر من خوب بود تا یک هفته بعدش که مادرش اومد موند خونمون دارن عذابم میدن هر دو. مادرشوهرم همه ی توجه شوهرمو میگیره. یه حرفایی میزنه که حرصمو در میاره شوهرمم فقط مشغول رسیدگی به مادرشه منو نادیده گرفته
امروز ناهار شوهرم خونه بود من گفتم گرسنه نیستم نمیخورم اگر مادرشوهرم بود به دست و پاش میوفتاد که بیا بخور ولی به من چیزی نگفت. مامانم بهش گفته بود واسه نیکی آناناس بخر واسه زخمهای سزارینش خوبه اینم رفت بیرون اومد گفت پیاده رفته بودم دوتا مغازه یکی کوچیک و کهنه بود یکی هم نداشت اصلا با ماشین رفتم میگیرم. که کلا فراموشش شد.
دیشب گفتم میخوام برم چند روز خونهی مامانمینا بمونم مامانم میگه اینجا نمیتونم خوب بهت برسم گفتش نه. گفتم پس چیکار کنم خودت که حتی یه آناناس قرار بود بخری نخریدی. گفت یادم رفت فردا میخرم. گفتم چرا باید یادت بره الان مگه نباید به فکر من باشی.
ولی حتی امروز هم نخریده اصلا مشکلم خوردن آناناس نیستا مشکل اینه که الان مدام داره واسه مامانش میوه پوست میگیره هی تعارف میکنه فلان چیزو بخور ولی به من که از ظهر اومدم افتادم رو تخت و ناهارم نخوردم هیچ اهمیتی نمیده
قلبم شکسته فقط میخوام گریه کنم.