نمیدونم از کجا شروع کنم چهار ساله عروسی کردم خیلی تلاش کردم برای تغییر این آدم و مادر و خانوادش ولی اصلا فکر نمیکنن مشکل دارن و آدم تغییر نیستن و درست نمیشن چهار ساله تو یه حیاطیم با مادرشوهر مادر و خانواده این نزاشتن ما زندگی کنیم از شهر خودم تهران گذشتم اومدم شهر غربت تو روستا و نه پدرو مادر دارم نه کس و کار تو غربت گیر افتادم اون واسطه ای که مارو آشنا کرده حروقت میگم جدا بشم نظر منو عوض میکنه و میگه خوشگلی بدبخت میشی و اسید مسید میپاشن صورتت جدا بشی اینا شر هستن و بساز و قبل ازدواج تعریف اینارو میکرد و اره تو جدا بشه زندگی ما هم به طلاق میکشه چون شوهرش با اینا فامیل هست و بد ناممون نکن و خلاصه من تصمیم رو گرفتم فکر کنین هیچی شوهرم برای من فراهم نکرده همیشه گستاخ و پرو و زبون دراز هست جواب بدم جنگ میکنه میندازه بیرون منو وسیله میشکنه این شوهرم و مادر و خانوادش خودشیفته هستن منو انداخته شهر غربت تو خونه صبح تا شب خودش میره شب میاد کارم شده غذا گذاشتن و رفت و رو خونه و ابزار جنسی اقا باشم و روانم در اختیار مادر این باشه در قبالش نه پشت منه نه شوهر خوبیه هیچی دستشویی تو این سرما تو حیاط میرم میام پدرم درمیاد اصلا فکر نیست و اصلا فکر زندگی خودش نیست فقط خانوادش اصلا تک تک کارهای مادر و خانوادش میاد جلو چشمم کفری میشم عروسی ما خواهرش نزاشت برای من سرویس بگیره تو تالار بدل انداختم یا به جای اینکه بیان خواهراش یا فامیلاش با عروس و داماد برقصن غمبرگ بستن وایستادن یه گوشه یکی یدونه تاج زدن سرشون انگار باباشون رو کشتم و فیلمبردار مونده بود فیلم عروسی رو برای هر کی میزارم میمونه دخالت و رفتارهای مادرشون تو زندگیمون زیاده جوری که مشکل اعصاب گرفتم از دستش تصمیم گرفتم جدا بشمتو 28سالگی چون اینا از روز اول منو نمیخوام و این زندگی برام جهنمه