برام جالبه
من که دوس نداشتم سر به تنش باشه، بخاطرزخم زبانها، دست بزن هاش
اومدم باکراهت، بهش اقتدار دادم
ی دفعه ب خودم اومدم دیدم عاشقش شدم
قبلا میگفتم همین شب هم نیادخونه
هوای خونه سنگین میشدبرام
ولی الان دم آمدنش به خودم میرسم... زنگ میزنم بیا
واقعا اقتدار دادن با مرور، وبا انتقاد کردن همراه باشه، و با مبارزه با نفس که جلو نفیت بگیری جوابش ندی
عااالیه
اینقدر اعتماد بنفیم بالا رفته
که جلو حرف های ناحسابش، میخندم و جودب میدم درحد دفاع از خودم