تو (به عنوان بزرگسالِ درونت):
عزیزم، شنیدم گفتی فکر میکنی بیارزشی چون نتونستی از خودت دفاع کنی.
میفهمم چرا این حس رو داری… خیلی ترسناک بود، و هیچکس کمکت نکرد.
کودک (در ذهنت):
آره… من تنها بودم، هیچکس ازم دفاع نکرد. من کوچیک بودم.
تو:
درسته، تو کوچیک بودی.
و دفاع از خودت وظیفهی تو نبود — وظیفهی بزرگترا بود که ازت مراقبت کنن.
تو بیارزش نیستی… تو فقط بیدفاع بودی، و این فرق بزرگیه.
کودک:
ولی اون موقع کسی نبود… پس من اهمیت نداشتم؟
تو:
تو خیلی اهمیت داشتی، فقط بزرگترا بلد نبودن چطور ازت محافظت کنن.
اشتباه از تو نبود، اشتباه از اونا بود که نمیدونستن چطور با درد برخورد کنن.و رفتار ناپخته نشون دادن