اگه بخام از کله اتفاقای زندگیم بگم میشه یه رمان از اذیتاشون از بدبختیایی که تا به امروز کشیدم تو تمام سالهای زندگیم عذابم دادند همیشه خاستم همشون ازم راضی باشن همیشه درتمام زندگیم خاستم توضیح بدم که اگع سوتفاهمی پیش اومده از جانب من اشتباهه کلی توضیح دادم خسته شدم از این زندگییی پر توضیح ...زندگی برام بی معنی شده از پدری که تو ده سالکیم از دستش دادم از مادری که هیچوقت دوسم نداشت و فقط برا کمکتوکارای خونش میخاستتم الانم که زمین گیر شده یادش افتاده دختری هم داره ...چهارتا ابجی دارم که هر کدوم یه جورر تحقیرم کردن چون از همه کوچیک تر بودم همیشه کوتاه اومدم هر بار درد دل کردم به عزار مدل برا هم تعریف کردن تهش به غلط کردن افتادم خونه ی میلیاردی ک ارث پدریم بود با زور ازم امضا گرفتن به برادرم دادن دم نزدم هعی دیروز مادرم زنگ زد بیا لباسامو بشور چون نجس میشه با دست میشوریم رفتم شستم پسره پنج سالم یه سیب از یخچال برداشت خورد زنداداشم برگشت گف باز بخای دهنتو جر میدم من گذاشتم پای راحت بودنش در صورتی که یه بار ندیدم به بچه ی خودش اینجور بگه خواهرمم بود خاست خود شیرینی کنه تو دهنش گف اگه باز چیزی نخاس این یعنی پسرم بعد جالبه من سال به سال ناهارشام نمیمونم خونه مادرم هعی شما جای من بودین محل میدادین؟