پنجشنبه اومده تا آخر هفته خونهی ماست
منم ۱۲ روزه زایمان کردم مامانمم شاغله ظهر میره به کاراش میرسه آخر شب میاد خونمون چون بچهم شبا گریه میکنه ولی روزا آرومه. مادرشوهرمم این وسط فقط ناز میکنه واسه شوهرم. الان من تو شرایطیام که هم عاطفی هم جسمی نیاز به حمایت همسرم دارم ولی این وسط انگار مادرشوهرم زاییده.شوهرم کلا دنبال دکتره واسه مادرشوهرم. متخصص چشم و گوش و .. .
صبحونه که شوهرم نیست کاچی تخم مرغ خامه مربا پنیر، همه رو با هم میخوره بعد وقت ناهار به شوهرم میگه میل ندارم هیچی نمیتونم بخورم شوهرمم میوفته به دست و پاش که تو رو خدا یه لقمه بخور من اندازهی این صبحانه بخورم تا دو روز دیگه هیچی نمیتونم بخورم. این که از جاش تکون نمیخوره من به فکر شام و ناهار اینم باید باشم اصلا نمیتونم استراحت کنم رو تخت میخوابم میاد دراز میکشه پایین پای من. هی میگه شیر نداری بچهت کوچیکه ناخن گیر بیار ناخناشو کوتاه کنم، میخوام موهاشو کوتاه کنم. دیوونهم کرده. اصلا نمیذاره شوهرم نزدیک من بشه من تو اتاقم رو تخت خوابیدم تا شوهرم میاد حالمو بپرسه یا یکم باهام صحبت کنه زود به یه بهونهای صداش میکنه. میام به بچه شیر بدم تا یه ذره گریه میکنه سریع بچه رو ازم میگیره میگه بده بندازم رو پام هی میگم گرسنهست بچه نمیفهمه ولی وقتی شوهرم بچه رو بغل میکنه تا یه ذره گریه میکنه میگه ببر بده به مامانش. انگار به بچه هم حسودی میکنه میگه منو بغل کنه بچه رو بغل نکنه😐
من و مامانم شبو تا صبح بیدار بودیم بچه نمیخوابید ولی در کل صبح که بشه خسته میشه میخوابه. مادرشوهرم قشنگ تا ۹ صبح خوابید بعد اومد یکم بچه رو بغل گرفت و بچه خوابید. بعد به شوهرم میگه از وقتی که تو رفتی سر کار بچه بغل من بود آخرشم بغل من خوابید حالا شوهرم ۵ صبح میره سر کار!
*دارم میترکم از بغض و حرص خواستم فقط یکم خودمو خالی کنم🥲