این پسره اولش خیلی وعده ازدواج میداد و میگف فقط اجازه بده من سریع به خانوادم میگم با خانوادت اشنا...
منم میگفتم نه زوده...
اومدم یه نقشه ریختم امتحانش کنم
بهش گفتم عزیزم من یه خواستگار برام اومد بابام مجبورم میکنه میگه باهاش صحبت کن تو نباید همینطوری خواستگارات رو رد کنی سنت میره بالا دیگه ازدواج نمیکنی...
منم مجبور شدم تورو به بابام گفتم و بهش گفتم میخوام با تو ازدواج کنم بابامم گف پس چرا نمیاد جلو؟بهش بگو بیاد جلو ... بعد پسره یهو گف من نمیتونم الان این کارو کنم چون دانشگاهم... بش گفتم خب خانواده هامون اشنا کن فقط مگه نگفتی فقط خانواده ها رو اشنا کنیم؟ گف نه نمیتونم😐😞بعد من بش پس من مجبورم با خواستگارم حرف بزنم یهو گف هر کاری صلاح میدونی که جلو خانوادت بد جلوه نکنی انجام بده😐
بعدش گفتم چقد بی غیرتی یهو گف خودت میگی مجبورم چرا میگی مجبورم؟؟
بعد شرو کرد به گفتن اینکه من کلا زن نمیخوام ازدواج نمیخوام معلوم نیس کی زن بگیرم اصلا میخوام تنها باشم😞
همش حس میکنم شرایط ازدواجو نداشت ولی من چون تحت فشار گذاشتمش رفت😞💔تورو خدا بگید تقصیر من نبوده که رفته😭😭😭😭😭😭