تقریبا دوازده روز پیش دخترم یه شب تب کرد و من تا صبح اصلا نخوابیدم و مدام پاشویش کردم تا یکم تبش اومد پایین و دم صبح یکم خوابید هنوز یکم تب داشت تو خواب چند بار بیدار شد گریه کرد و همش نق میزد، دم ظهر که یکم حالش خوب بود بهم گفت مامان آقاهه تو رو بغل کرد؟ گفتم منهههه کدوم آقاهه؟ گفت آره آقاهه تو رو بغل کرد نترس من میزنمش فهمیدم که کابوس دیده، موند دوباره پیش باباش یبار دیگه همینا رو تکرار کرد شوهرم سریع اخماش رفت تو هم و گفت آقاهه کیه؟ گفتم نمیدونم والا از وقتی بیدار شده همینو میگه گمونم خواب دیده، حالا دقیقا از همون شب شوهرم باهام سرسنگین شده و جاشو ازم جدا کرده
یه چند روز اون سرسنگین بود من خوب بودم باهاش دیدم اونطوری میکنه بهم برخورد و منم تا دیروز باهاش سرسنگین بودم که دیشب با خودم گفتم شاید منتظره من باهاش خوب حرف بزنم آشتی کنه، من تو اتاق بودم اون تو پذیرایی رفتم جلوش دستمو دراز کردم سمتش با حالته خنده گفتم افتخار میدی بیای پیش ما بخوابی، با حالت اخم گفت نه من اینجا میخوابم گفتم چرا؟ گفت من اونجا راحت نیستم،، چند بارم بهش گفتم ولی نیومد خیلی دلم شکست غرورم خورد شد، آخه چرا؟ بخاطر حرف یه بچه دوسالهههه؟
دیگه نمیدونم باید چیکار کنم، باهام حرفم نمیزنه که براش توضیح بدم که داره اشتباه میکنه
اگه واسه کسیم همچین اتفاقی پیش اومده بگه که چیکار کردین، شما بگین من چیکار کنم