این خالش طلاق گرفته چون بچههاش بابا نداشتن با خانواده شوهرم اینا صمیمی شدن بعد شوهرم باهاش راحته شوخی مسخره بازی دارن دختره کیک و برف شادی میزده تو صورت شوهرم سر نامزدی هم برا شوهرم ماچ فرستاد هجده سالشه
بچهها من از اول میدونستم و حس بد داشتم بعد همه میگفتن عب نداره الان سه ماهه عقدیم برا همدیگه پست میفرستن و لایک میکنن دارم دیونه میشم صمیمیت شوهرم بیشتر با اونه تا من آخه ازدواجمون سنتی بود
تو دوران آشنایی خانواده همسرم به خالش اینا گفتن که محمد داره داماد میشه اون دختره ج.. هم گریه کرده گفتی یعنی دیگه ما تو رو نداریم ؟ گریه کرده و دستای شوهرم را گذاشته رو صورتش بعد مامان من اینو تعریف میکرد من هی میگفتم دستاشو گذاشته رو صورتش اونم میگفت نه به خدا نه میگفت تو رو خدا نکن مامان پسر خوبیه رد نکن من غلط کردم گفتم حالا گندش دراومده که آره واقعا چیزی بوده بچهها من اگه میدونستم اینجورین با هم رد میکردم الان نمیتونم اون دختره را بیرون کنم از زندگیم مهمتر از همه اینکه مادر شوهرم حرف حرف خودشه در حدی که تاریخ عقد رو خودش معلوم کرد الانم رفته خونه دیده و اعتراض میکنی میگه خیلیم خوبه قطعا به دختر خواهرش پر و بال میده
به خاطر همه اینا دارم جدا میشم... چیکار کنم به نظرتون نظر شما چیع درمورد اینایی که گفتم