من یه خواهر دارم ۱۰ سال کوچیکتر از منه
حس مادری بهش دارم
بابای من رتبه دانشگاه من شد ۵۴ حتی هزارتومن بهم جایزه نداد گفت برای خودت خوندی
بعد خواهرم توی قلمچی ترازش ۵۰ تا میرفت بالا دست میکرد تو جیبش بهش تراول میداد
خودم بهش میگفتم باید بهش جایزه بدی تشویقش کنی
خودم گیر دادم بابام براش ماشین بخره بذاره بشینه پشت فرمون
من حتی اجازه نداشنم با دوستام برم بیرون ولی بابامو راضی میکردم آبجیم بره بیرون
همین الانشم میرم توجلد بابام براش کار جور کنه
خیلی کارا برای من نکرد بابام وای برای آبجیم کرد و من هیچ وقت نگفتم وااااای فرق گذاشتی بابا
حتی میرفتیم بیرون برای اون بستنی میخرید حتی یک بارشو برای من نخرید برای اون نوشابه میخرید من نوشابه نمیخورم ولی برای من آب نمیخرید هیچ وقت ناراحت نشدم همیشه از اینکه بهش میرسن خوشحال میشدم
مرغ سوخاری میخرید دو تا رونشو مامانم و آبجیم میحوردن به من میفت سینه بخور با اینکه میدونست دوست ندارم ولی همیشه از خوشحالی و پیشرفت خواهرم خوشحال میشوم و خدا رو شکر مسکنم میگم اشتباهاتی که سر من کرد سر خواهرم نکرو